نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

گل همیشه بهارم

محرم 92

در ایام محرم هستیم . الان ساعت 10 شب و نازنینم ، تو خوابیدی . بابا و بقیه رفتن هیات گفتن که من و تو هم باهاشون بریم اما نمیتونستم خودم رو راضی کنم چون امروز از ساعت 9 صبح تا حالا نخوابیدی . منم حسسسسسسساس به خوابت . گفتم نیکا ظهر عاشورا میاد و هیات رو ببینه بهتره . البته امروز به همراه بابایی واسه دیدن هیات عذاداری رفته بودی و بابا میگفت برات خیلی جذاب بود و با دقت نگاه میکردی . این روزا همچنان در حال گسترش حس کنجکاویت به سر میبری خیلی سوال میپرسی . کی بود؟ چیه ؟ کجا؟ و ... امروز به عمه زهرا در حالی که اسباب بازی هات رو که وسط حال پخش بود جمع میکرد گفتی " عمه فضول " . من و بابا جون هم کلی برات روشن کردیم که نباید از این حرفا بزنی ...
21 آبان 1392

در کنار پدر

سلام از یکشنبه شب تا حالا پیش باباجونیم . واااااااااااااای که چقدر توهم دلت مثل من برای بابا جون تنگ شده بود . رفتیم تهران پیش شروین کلی خوش گذشت . بابا جون هم مستقیم اومد اونجا کلی از دیدنش خوشحال شدیم من و تو . با هم برگشتیم شمال و تا حالا در کنار بابا حامدیم . بابا از کنارت نمی تونه تکون بخوره سریع اعتراض میکنی و میگی بیاد پیشت . صبح ها که چشمات رو باز میکنی اول اسم بابا رو میاری تا می بینیش خیالت راحت میشه . داره میره بیرون دنبالش گریه میکنی و میگی کفش بپوشم ( چون کفش تازه خریدی ذوق داری ) با بابا برم . تا بعد عاشورا بابا پیشمونه چقدر حیف ...
16 آبان 1392

تاب تاب عباسی

از مدتها پیش شروع به خواندن شعرهای مختلف که تا حالا از زبون من و بقیه شنیدی ، کرده بودی البته به همراهی من . دیروز اولین شعرت رو به تنهایی تا انتهاش خوندی تاب تاب عباسی                         خدا من رو نندازی                                                   اگه میخوای بندا...
11 آبان 1392

ببینم ، ببینم

دخترکم وارد مرحله ی جدیدی از رشدش شده . کنجکاوی جالبه ، یه مدتیه با هرچی که برخورد میکنه اگه درش بسته باشه ، یا اگه از بیرون صدایی رو بشنوه و ... خیلی بامزه میگه " ببینم ، ببینم " دوست داره از همه چیز سر در بیاره و هیچ چیز از چشمای قشنگ و تیز بینش دور نمی مونه منم سعی میکنم به این حسش احترام بذارم و برای تمام کنجکاوی هاش ارزش قائل بشم . فکر کنم این راحت ترین و ساده ترین کاری هست که میتونم براش بکنم دخترک کنجکاوم دوستت دارم عاشقانه راستی بابا حامد قرار بود این هفته چهارشنبه پیش ما باشه که کارش اجازه نداد انشاالله چهار شنبه هفته آینده پیش ماست . نیکا در این تاریخ 21 ماه و 6 روز ش است . ...
6 آبان 1392

گریه ی من و نیکا

سلام عزیزم . واسه کم اشتهاییت برده بودمت دکتر . دکتر روحانی یه دکتر مسنی هست که مامان و بابا هم کوچیک بودیم میبردنمون پیش اون .خلاصه بگم که از دیدن دکتر کلی گریه کردی . دکتر میگفت که تو خیلی به من وابسته هستی باید یکم آزادت بذارم تا این وابستگی از بین بره . یه سری هم آزمایش بهت داد که امروز رفتیم آزمایشگاه . توی راه که بهت گفتم داریم میریم تا ازت خون بگیرن و ... نق میزدی که نریم . وقتی دم در آزمایشگاه رسیدیم و مسئولهای اونجا رو با لباس سفید دیدی زدی زیر گریه . رگ دستای خوشگل و توپلیت رو هم نمیتونستن درست بگیرن که باعث شد هم من و هم تو کلی گریه کنیم تا کارشون تمام بشه . آزمایش ادرار و مدفوع هم داری که اونم برای خودش باید پروژه یی بزرگ بشه ...
30 مهر 1392
1